الانضمام إلى قناة دلنوشته های یک طلبه

رهبر معظم انقلاب علاوه بر خطبه‌های دشمن‌شکن و اقامه نماز جمعه، نماز عصر هم خواندند. سپس تعقیبات و بعد هم دیداری با مسولین داشتند.
از نیم ساعت قبل هم در مراسم ترحیم حاضر شدند و قرائت قرآن و فاتحه.
یعنی اصلا عجله‌ و ترس از حوادث و احتمالات و... نیست.
این روحیه و صلابت و شجاعت بی‌نظیر به مردم و مسولین هم منتقل می شود.

سایه ولی امر مسلمین مستدام🌷

۳ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۲:۵۷

💠 ️کانال حزب الله اعلام کرد که پیکر شهید سید حسن نصر الله به مانند مادرش حضرت زهرا در مکانی نامعلوم دفن خواهد شد.😔😭

۲ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۲:۵۶

بیانات نورانی حضرت آقا چقدر واضح است و نیاز به هیچ توضیح و تفسیری ندارد.
این عبارت شفاف را محکم بزنید تو صورت اون نفوذی‌هایی که در لباس سوپر انقلابی ظاهر شدند و مکرر به سران سیاسی و نظامی انقلاب اسلامی توهین و تهدید کردند و در این مدت، با ترسو و منفعل معرفی کردن بزرگان انقلاب، القای یأس و شکاف بین ملت و نظام اسلامی کردند.

ان‌شاءالله همه نفوذی‌هایی که برخلاف بیانات شفاف رهبر انقلاب، به مسولان خدوم سیاسی و نظامی توهین و افترا میزنند، و زمینه بدبینی مردم نسبت به بزرگان نظام فراهم میکنند، اگر قابل هدایت و جبران خطاهایشان نیستند، در دنیا و آخرت رسوا بشوند.

۸ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۱۰

رهبر فرزانه انقلاب اسلامی:
ما نه تعلل و کوتاهی می کنیم نه دچار شتابزدگی می شویم. بر اساس آنچه مسولان نظامی و سیاسی تصمیم می‌گیرند چنانچه انجام شد و اگر دوباره لازم شود، اقدام می شود.

https://virasty.com/Jahromi/1728033399605265650

۴ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۱۰

پیشنهاد؛
در بازگشت، باید از آقای دکتر عراقچی و هیئت همراه استقبال انقلابی شود.
دولت باید بدونه مردم از اقدامات انقلابی‌ حمایت قاطع خواهد کرد ان شاءالله

۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۰۸

کانال‌های عبری اسرائیل بعد از تعجب کردن از سفر وزیر شجاع ایران آقای دکتر عراقچی به لبنان در اوضاع کنونی لبنان و عدم رعایت ممنوعیت هایی که اسرائیل برای فرودگاه بیروت گذاشته بود نوشتند: چه کسی را با خود به ایران خواهد برد؟

۰ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۰۷

🔹رسانه‌های لبنانی گزارش دادند که با وجود تهدیدهای رژیم صهیونیستی، سید عباس عراقچی وارد بیروت، پایتخت لبنان شده است.
به نقل از خبرگزاری فارس

۰ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۱۲:۴۸

ما مثل هم نیستیم
شما تا تهدید می‌شید می‌پرید تو ‎#پناهگاه
ما که تهدید می‌شیم می‌ریم ‎#نماز_جمعه

۷ ۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۳:۲۳

هر طور به لبنان نگاه میکنم، میبینم دقیقا سناریوی غزه، قدم به قدم در حال اجراست.

۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۶

◀ جنگنده‌های رژیم صهیونیستی مجدد مکان مورد نظر رو بمباران کردند.

دقیقا همان کاری که در شهادت سید حسن کردند.

۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۶

◀ آکسیوس: هاشم صفی‌الدین در یک پناهگاه عمیق زیرزمینی بود اما از وضعیت او اطلاعاتی در دسترس نیست.

۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۵

◀ منابع اسرائیلی: هنوز مشخص نیست که عملیات ترور صفی الدین موفقیت‌ آمیز بوده باشد.

۱ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۳:۰۵

◀ رسانه های عبری مدعی شدند سید هاشم صفی‌الدین ترور شده است. همان کسی که احتمالا جانشین سید حسن نصراله باشند.
امیدوارم صحت نداشته باشد.

۰ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۳۵

◀ متاسفانه شاهد بمباران بسیار سنگین بیروت توسط رژیم حرامزاده صهیونیستی هستیم

۰ ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ۰۱:۳۴

با این سوال و جواب تازه داشت گل میکرد اما ... حواسشان نبود که لئو در ماشین، در ضلعی از پارک که منتهی به خیابان میشد، با دوربین آنها را از راه دور تماشا میکرد و از آنها عکس میگرفت و زیر لب با خود گفت: «که اینطور! پس بالاخره از لونه‌تون اومدین بیرون!»

ادامه دارد...

@Mohamadrezahadadpour

۰ ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ۱۰:۳۸

میشل تایپش را ادامه نداد و فورا صفحه چت را بست و در حال رفتن به صفحه موزیک بود که بنجامین جلویش ظاهر شد. گوشی را کنار گذاشت و خیلی آرام و مهربان از بنجامین پرسید: «میخوای حرف بزنیم؟»

بنجامین که معلوم بود آدم قبلی نیست و صدایش هم خیلی گرفته بود، جواب داد: «خسته ام. اگه صبح پاشدی و نبودم، رفتم پیاده روی. ی چیزی بپرسم؟»

میشل: «حتما»

بنجامین: «این عطرو تو اینجا زدی؟»

میشل: «گفتم بوی خیلی خوشی میاد. نه. کار من نیست. فکر کردم از بیرون اومده.»

بنجامین مثل کسی که انگار برایش فرقی نمیکند گفت: «باشه. شب بخیر»

میشل گفت: «خب ینی کسی اومده تو خونه؟ بعیده بنظرم.»

بنجامین سری در خانه چرخاند و گفت: «نه بابا. کی بیاد؟ چیزی نیست. شب بخیر.» این را گفت و برخلاف هر شب که به اتاق مشترکشان میرفت، آن شب به اتاقش رفت.

میشل فورا گوشی اش را درآورد و برای لئو نوشت: «دیدی حالش یه جوریه؟ شنفتی چی گفت؟»

لئو جواب داد: «باید نزدیکش باشم تا بدونم دقیقا چی میگی. از اینجا و این زاویه که من دیدمش، چیز خاصی معلوم نیست. حرفاشم که چیز خاصی نبود. تو چی فهمیدی؟»

میشل دید نخیر! نه لئو متوجه حالت و رفتار خاص بنجامین شده و نه او قادر است که با نوشتن برای لئو بنویسد که چه احساسی دارد؟ بیخیالش شد و فقط نوشت «باشه. بای» و گوشی اش را کنار گذاشت و همانجا روی مبل دراز کشید.

صبح شد. تازه آفتاب زده بود که بنجامین از خانه زد بیرون. با همان گرم کن و کفش ورزشی سفید و کلاه سفیدش. شروع به دویدن کرد و به طرف پارکی که در یک کیلومتری آنجا قرار داشت، رفت.

دوید و دوید. تلاش میکرد آرام باشد وبه هیچ چیز فکر نکند. تا این که به پارک رسید. خلوت بود. طبق مسیری که هر روز طی میکرد رفت تا به وسایل ورزشی رسید. در بین ده دوازده تا وسیله ورزشی که آنجا بود، فقط یک نفر را دید که روی یک وسیله ورزشی نشسته و دارد با آن ورزش میکند.

یک وسیله دیگر از همان نوع کنارش بود. رفت و کنار آن نشست و رو به کسی که آنجا نشسته بود و یک لباس ورزشی سیاه تنش بود گفت: «آبراهام!»

آبراهام هم جواب داد: «بنجامین!»

-خیلی منتظرم نموندی؟

-ماه هاست که منتظر تو هستم.

-من دیشب حتی یه دقیقه هم نخوابیدم.

-بجاش من خوب خوابیدم. خیلی خوب.

-حرف بزنیم؟

-پس الان داریم چه کار میکنیم؟

-شماها کی هستین؟

-اصلا اهمیتی نداره. الان مهم اینه که تو بدونی خودت کی هستی؟

بنجامین با این حرف، خیلی تو فکر رفت.

حرفشان

۰ ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ۱۰:۳۸

دونه دونه فردا ظهر اینجا جمع بشن. میریم واسه پِلَن آخر.»
................

مسئله ای که آن شب رخ داد و صحنه هایی که شاید برای خیلی ها عادی بود، یک دور روانکاوی جهت احیای حافظه دست کاری شده یک نخبه بود. میشل اگرچه از آن سر در نمی آورد، اما شاخک هایش را بیش از پیش تیزتر کرد. وقتی لوکا را خواباند، روی مبلش نشسته بود که گوشی را برداشت و فورا برای لئو پیام داد:

-اینجا همه چیز مشکوکه.

-چی شده؟

-باید صحبت کنیم.

-فردا دیره یا حتما باید امشب حرف بزنیم؟

-مطمئن نیستم که دیر نباشه.

-چطوری میخوای بزنی بیرون؟ بنجامین مشکوک میشه.

-نمیدونم. شما همه چیزو دیدین؟ بنظرتون همه چی عادی بود؟

-مشکل نرم افزاری پیدا کردیم. مدام قطع و وصل میشد.

-خب دیگه بدتر. باید بودید و میدیدید. الان من چیکار کنم؟

-من هنوز نمیدونم چته؟ درست حرف بزن ببینم چته؟

میشل داشت تایپ میکرد که لئو فورا پیام داد: «بنجامین داره میاد بیرون. مراقب باش!»

ادامه ... 👇

۰ ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ۱۰:۳۷

بعدش با کم کردن نور محیط و آهنگ هنرمندانه ای که آبراهام زد، کلا بنجامین رو تکون دادند. اما موسیقی تنها کافی نیست. برای به خاطر آوردن و احیای خاطراتی که در وجود هر کسی نهفته هست اما یادش نیست و باید یادش بیاد تا زلزله به اندامش بیفته، دو چیز در کنار هم لازمه: یکیش موسیقی و دومیش هم عطر.

یه نظریه ای وجود داره که میگه قوه بویایی آخرین قوه بدن است که از بین میره. بخاطر همین بوها و عطرهایی که بخشی از وجود و شخصیت ها درگیرش هستند، تا آخر عمر با ما خواهند بود. حتی اگر دیگه اون عطر وجود نداشته باشه. حالا حساب کن اگه بویی بوی مادرانه و عمق احساسی یه نفر باشه، با احیای اون چقدر خاطرات زنده میشه و اصلا چقدر از حافظه بلندمدت کسی که با نامردی حافظه اش را پاک کردند، برمیگرده.

از همه اینا بگذریم، قضیه کفش کهنه و خاطره ساز بابات با وجود بنجامین کاری کرده که حتی با این که اصلا دیگه کفشی وجود نداره اما بنجامین جلوی در زمینگیر شد و کلی به زمین دست کشید. ینی به جایی که کفش ها هست. این ینی علاوه بر چیزایی که ما در دسترسمون بود، حتی چیزایی داره دوباره تو ذهن بنجامین زنده میشه که دیگه نداریمش و فقط خودت میدونی و داداشت.

شلیک نهایی ما با کیکی بود که دستور پختش رو به لنکا دادیم. نگاه کن ... ببین جس ... ببین جوزت ... ببینید بنجامین داره با کیک چیکار میکنه؟»

جس و جوزت با دقت از طریق دوربین بالای سر بنجامین که جوزت کار گذاشته بود نگاه کردند. دیدند بنجامین در اتاقش و پشت لپتاپ خاموشش نشسته و همان ظرف کیک که لنکا به زور و خواهش به میشل داد را جلویش گذاشته و اول کیک را بو میکند و بعد از این که خوب بو کرد و تمام شُش ها و و فکر و ذهن و خیالش از آن پر شد، ذره ذره آن را میخورد تا دیرتر تمام بشود.

جس صورتش را پاک کرد. کمی هم گلویش را صاف کرد. چند قلپ شربت خورد و کم کم گفت: «وقتی که من نوجوون بودم و بعضی روزها خیلی وضع پدرم بد بود و نمیتونستیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم، هر چی داشتیم میذاشتیم رو هم و وسایل کیک میخریدیم تا من کیک بپزم و بفروشیم. زود به فروش میرفت. مردم دوس داشتند. ولی چون بنجامین خیلی کیکای منو دوس داشت، دعا میکرد که مردم نخرن تا شب بتونه همشو بخوره.»

جوزت دوباره لیوان جس و سپس لیوان خودش را پر کرد و رو به داروین پرسید: «قراره چیکار کنیم؟»

داروین که به مانیتور و فیلم بنجامین زل زده بود گفت: «به بچه ها بگو بیان.

۰ ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ۱۰:۳۷

جلب میکردیم و هم از شر آدام خلاص میشدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره قوی ترین حس و نیاز آدام رو که حسادت و خودبرتر بینی بود پیدا کردیم. اینو اینقدر قوی کردیم و تو دهان سربازای گروهبان انداختیم که به گوش آدام برسه و خودش پیشنهاد مبارزه با آبراهام رو بده.

وقتی آدام حذف شد و اون شورش بزرگ اتفاق افتاد، مثل روز برای ما روشن بود که ابرقدرتها وقتی نتونن یه مسئله رو برای افکار عمومی حل کنند، با عزل و جابجایی درصدد خریدن آبرو برای خودشون برمیان. بخاطر همین، دومین چیزی که میخواستیم و اونم آزادی شما از اون زندان بود رقم خورد و اتفاق افتاد. شما زندانبان نبودید. بلکه شما رو به بهانه زندانبانی، جوری حبس کرده بودند که نه به داداشتتون فکر کنید و نه برای کسی خطری داشته باشید. و در عین حال، از ظرفیت شما که زبانزد بین المللی بود استفاده خودشون رو ببرند.

برگردیم عقب. وقتی که به شما اول خبر دادند که پدر و برادرتون ربوده شدند. اما بعدش عکس و مدارکی برای شما فرستادند که شما مطمئن بشید که پدر و برادرتون کشته شدند و جنازشون هم به بدترین نوع از بین رفته.

خیلی دقیق و حساب شده، اول تصادفی را ترتیب دادند و هر دوشون رو زخمی کردند. بعدش با آمپول هوا و در صحنه، پدرتون رو به قتل رسوندند. و بعدش هم ضربه ای به سر بنجامین زدند و با کارهایی که در بخش اورژانس کردند، باعث شدند که حافظه بلندمدت بنجامین اصطلاحا مخفی بشه. اون حافظه بلندمدتش زنده است اما بیدار نیست. یا بهتره بگم بیدار نبود تا امشب.

امشب، آبراهام و بقیه بچه ها کاری کردند که خاطرات دور و دوست داشتنی بنجامین رو دستکاری کنند تا احیا بشه. اولیش این که حدودا با ده دوازده تا سوال به ذهنش ورزش دادند تا هر چه یادش هست و یا میشل و لئو و لیام به خوردش دادند، برون ریزی کنه.

ادامه ... 👇

۰ ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ۱۰:۳۷

بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_نوزدهم

جس وقتی که از طریق دوربین و مانیتور روبرویش در کنار داروین و جوزت، برادرش را دید، خیلی گریه کرد. اینقدر اشک ریخت که داروین از سر جا بلند شد و همین طور که مانیتور روشن بود، یک نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و در یک لیوان ریخت و آن را به جس داد.

جوزت با دیدن گریه های جس خیلی شوکه شده بود و اصلا در مخیّله اش نمیگنجید که روزی جس را در جبهه خودشان اینگونه با گریه های عمیق و سوزناک ببیند.

داروین همین طور که قدم میزد، شروع به صحبت کرد: «بنجامین شاگرد اول دانشگاه بود که از طریق آمریکا بورسیه تحصیلی و شغلی گرفت و حدودا 10 سال پیش با پدرش به آمریکا اومد. اینقدر هوش و ذکاوت بنجامین زبانزد شد که مورد طمع دولتمردان آمریکا قرار گرفت و پیشنهادشون را با اون مطرح کردند. اما بنجامین در روزهایی به سر میبرد که کم کم بخاطر انگیزه های عدالتخواهی و برابری و مبارزه برای آینده سیاه ها و نفی دیدگاه های ناسیونالیستی در آمریکا جذب یک گروه اسلامگرا شد.

خب این برای کارشناسانی که در پنتاگون و سازمان های جاسوسی آمریکا نشسته بودند و به دانش و خلاقیت بنجامین نیاز داشتند، اصلا خبر خوبی نبود و باید تا قبل از فارغ التحصیلیش و برگشتنش به آفریقا و یا هر جایی به جز آمریکا یه کاری میکردند. و الا مرغ از قفس میپرید.

وقتی شماره و تماس ها و علاقمندیاش رو رصد کردند، اول به مادرش رسیدند. همون پیرزن تپل و سیاه پوست و مهربون که همیشه عمرش از یه عطر ساده اما ماندگار قدیمی استفاده میکرد که اجدادش تولید میکردند. مزدوران آمریکایی ابتدا مادرشو ازش گرفتند. مادرشو ابتدا بی هوش کردند و سپس بر اثر خفگی با گاز خانگی از دنیا رفت و هیچ وقت کسی با خودش فکر نکرد که چطور این فاجعه اتفاق افتاده؟

بعدش حواس آمریکایی ها به خواهر بنجامین جلب شد. به شما خانم جِس. متوجه شدند که علاوه بر برادرتون شما هم از نبوغ خاصی برخوردارید. شما را نمیتونستن حذف کنند و الا تا الان صد بار حذفتون کرده بودند. بلکه اونا از تلاش شما برای اداره زندان ها و جرم شناسی بین المللی که خودنده بودید، حمایت کردند و یک شیطان بزرگ در کنار شما کاشتند به نام آدام که برای همیشه سایه به سایه شما حرکت بکنه و شما رو مدیریت بکنه.

ما کارمون در اولین مرحله خیلی سخت بود. باید هم اعتماد شما رو



live stats